تفکرات و اندیشههای مولانا
"چه دانمهای بسیار است لیکن من نمیدانم که خوردم از دهانبندی در آن دریا کفی افیون"
"چه دانمهای بسیار است لیکن من نمیدانم که خوردم از دهانبندی در آن دریا کفی افیون"
مولای رومی برای اینکه توجه عموم را به اندیشههایش جلب کند افکارش را در قالب شعر بیان مینمود باوجوداینکه در شعر و شاعری توانا بود؛ ولی زیاد خود را پایبند قافیه و وزن شعر نمیکرد توجه به مغز کلام داشت و قافیه را پوست کلام می دانست. مثلاً میگوید:
رستم از این بیت و غزل ای شه و سلطان ازل /مفتعلن مفتعلن مفتعلن کشت مرا
قافیه و مغلطه را گو همه سیلاب ببر /پوست بود پوست بود درخور مغز شعرا
مولانا قبل از اینکه با شمس آشنا شود شخصی بود معمولی مثل همه ملاهای زمان خودش منبری، کلاسی و پیروانی داشت. با ملاقات شمس با عشق آشنا شد که زندگی او را دگرگون کرد.
درس و پیروان خود را ترک کرد روحش از جسمش پیشی گرفت و در دیار عشق به دنبال معشوق روحانی خود سرگردان شد و به جسمش میگوید:
من به سوی باغ و گلشن می روم /تو نمیآیی میا من می روم
روز تاریک است بیرویش مرا /من برای شمع روشن می روم
جان مرا هشتهست و پیشین می رود /جان همیگوید که بیتن می روم
همچنین:
مرده بدم زنده شدم گریه بدم خنده شدم /دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
عشق را شمس به مولانا آموخت و آتش عشق هرچه را که غیر یار بود سوزاند. به او گفت که برای رسیدن به عشق باید مکتب و درس را کنار بگذاری رهبر و شیخ نباشی در راه عشق کشته شوی.
گفت که دیوانه نهای لایق این خانه نهای /رفتم دیوانه شدم سلسله بندنده شدم
گفت که سرمست نهای رو که از این دست نهای /رفتم و سرمست شدم وز طرب آکنده شدم
گفت که تو کشته نهای در طرب آغشته نهای /پیش رخ زنده کنش کشته و افکنده شدم
گفت که تو شمع شدی قبله این جمع شدی /جمع نیَم شمع نیَم دود پراکنده شدم
گفت که شیخی و سَری پیشرو و راهبری /شیخ نیم پیش نیم امر تو را بنده شدم
گفت مرا عشق کهن از بر ما نقل مکن /گفتم آری نکنم ساکن و باشنده شدم
تابش جان یافت دلم وا شد و بشکافت دلم /اطلس نو بافت دلم دشمن این ژنده شدم
عشق چنان قدرتی به او میدهد که میتواند "خاک را گوهر" کند:
ای عاشقان ای عاشقان من خاک را گوهر کنم /وی مطر بان ای مطر بان دف شما پرزر کنم
ای تشنگان ای تشنگان امروز سقایی کنم /وین خاکدان خشک را جنت کنم کوثر کنم
ای بیکسان ای بیکسان جاء الفرج جاء الفرج /هر خسته غمدیده را سلطان کنم سنجر کنم
تو نطفه بودی خون شدی وانگه چنین موزون شدی /سوی من آ ای آدمی تا زینت نیکوتر کنم
من غصه را شادی کنم گمراه را هادی کنم /من گرگ را یوسف کنم من زهر را شکر کنم
ای عقل کل ای عقل کل تو هر چه گفتی صادقی /حاکم تویی حاتم تویی من گفت و گو کمتر کنم
اقبال لاهوری در مورد مولانا میگوید:
پیر رومی را رفیق راه ساز / تا خدا بخشد تو را سوز و گداز
زانکه رومی مغز را داند ز پوست / پای او محکم فتد در کوی دوست
اقبال
این شعر حال واحوال مولانا پس از آشنایی با عشق را شرح میدهد:
امروز مرا چه شد چه دانم / امروز من از سبک دلانم
در دیدهِ عقل بس مَکینم / در دیدهِ عشق بیمَکانم مکین= صاحب مکان
افسوس که ساکن زمینم / اِنصاف که صارمِ زمانم صارمِ = مرد دلاور رسا در امور. شیر بیشه
این طُرفه که با تَنِ زمینی / بر پشتِ فلک همیدَوانم طُرفه = کم نظیر، کمیاب، نادر
آن بار که چرخ برنتابد / از قُوَتِ عشق میکِشانم
از سینه خویش آتشش را / تا سینهٔ سنگ میرِسانم
از لذت و از صفای قندش / پُر شَهد شدهست این دهانم
از مشکلِ شمسِ حقِ تبریز / من نکته مشکلِ جهانم