لقب خاموش
"اشارت میکند جانم که خامش که مرنجانم خموشم بنده فرمانم رها کردم بیان اینک"
"اشارت میکند جانم که خامش که مرنجانم خموشم بنده فرمانم رها کردم بیان اینک"
مولانا پس از تعمق در دریای کلمات الهی به رموز و اسراری آشنا شد که قادر نبود آنها را بیان کند و مردم زمانش آمادگی شنیدن این اسرار را نداشتند و گوش شنوایی نبود
بس کن و خاموش مشو صدزبان / چونک یکی گوش نیاوردهاند
در جائی دیگر
جان و دل را طاقت آن جوش نیست/ با که گویم در جهان یک گوش نیست
اجازه هم نداشت که فاش گوید
فرمان کنم چو گفت خمش من خمش کنم / خود شرح این بگوید یک روز آن امیر
همچنین
خمش باش خمش باش در این مجمع اوباش / مگو فاش مگو فاش ز مولی و ز مولا
خاموش میماند میترسد زبانش آتش به هستی زند
در بیشه مزن آتش و خاموش کن ای دل / درکش تو زبان را که زبان تو زبانه ست
به صد عالم نگنجد از جلالت / چنین سلطان و اعظم شهریاری
ولیکن چون غبار انگیخت اسپش / به وهم آمد کر و فر سواری
دهان بربند کاین جا یک نظر نیست / که بشناسد سواری از غباری
او بدنبال محرمی میگردد تا راز دلش را فاش بگوید
چون شوی محرم گشایم با تو لب / تا ببینی آفتابی نیمشب
جز روان پاک او را شرق نه / در طلوعش روز و شب را فرق نه
روز آن باشد که او شارق شود / شب نماند شب چو او بارق شود
چون نماید ذره پیش آفتاب / همچنانست آفتاب اندر لباب
آفتابی را که رخشان میشود / دیده پیشش کند و حیران میشود
همچو ذره بینیش در نور عرش / پیش نور بی حد موفور عرش
اینجا مانند ضرب المثل معروف "خواهی نشوی رسوا هم رنگ جمأعت شو" سعی میکند خود را به جامعه وفق دهد:
رو ترش کن که همه روترشانند این جا / کور شو تا نخوری از کف هر کور عصا
لنگ رو چونک در این کوی همه لنگانند / لته بر پای بپیچ و کژ و مژ کن سر و پا
زعفران بر رخ خود مال اگر مه رویی / روی خوب ار بنمایی بخوری زخم قفا
سخن های بسیاری دارد ولی نمیتواند فاش گوید.
سخنها دارم از تو با تو بسیار / ولی خاموشیم پند عظیمست
ازیکطرف میگوید اگر جانت را دوست داری خموش باش و از طرف دیگر چون مجنون عشق میگوید نترس و بگو شاید قیامت برپا شود و موعود عالمیان با شکافتن آسمان ظاهر شود.
مرا غیرت همیگوید خموش ار جانت میباید / ز جان خویش بیزارم اگر دارد شکیبایی
بگو اسرار ای مجنون ز هشیاران چه میترسی / قبا بشکاف ای گردون قیامت را چه میپایی
و نمیخواهد اغیاراز "هستی" که در "هستی" او پنهان شده خبردار شوند.
از لطفِ تو چو جان شدم وز خویشتن پنهان شدم / ای هستِ تو پنهانشده در هستیِ پنهانِ من
اسراری که میداند اسرار پوشیده است برای مردم زمانش نیست و سبب رمیدن آنها میشود.
دم نزدم زان که دم من سکست / نوبت خاموشی و ستاریست سک = میله ای نوک تیز برای راندن چهارپایان؛ سیخونک
خامش کن که تا بگوید حبیب / آن سخنان کز همه متواریست
اگر گفته شود دشمن پیدا خواهد کرد مانند ابو لهب عموی پیغمبر اکرم که با او دشمنی بر خواست.
خاموش کن و هر جا اسرار مکن پیدا / در جمع سبک روحان هم بولهبی باشد
ولی غیرمستقیم حرف دلش را میگوید.
خاموش اگر توانی بیحرف گو معانی / تا بر بساط گفتن حاکم ضمیر باشد
زین واقعه مدهوشم باهوشم و بیهوشم / هم ناطق و خاموشم هم لوح خموشانم
بی لب و بیحرف سخن بگو.
بربند لب اکنون که سخن گستر بیلب / بی حرف سیه روی به گفتار درآمد
هیچکس هوش فهمیدن آن را ندارد.
خمش کردم که آن هوشی که دریابد نداری تو / مجنبان گوش و مفریبان که چشمی هوش بین دارم
یک سینه حرف دارد؛ ولی اجازه گفتن ندارد و در جایی است که مردم استعداد شنیدنش را ندارند.
من بیدل و دستارم، در خانهٔ خَمّارم / یک سینه سخن دارم، هین شرح دهم یا نِه؟
در حلقهٔ لنگانی، میباید لنگیدن /این پند ننوشیدی، از خواجهٔ عُلْیانه
در جای دیگر هیچکس را محرم راز نمیبیند.
من خمش کردم به ظاهر لیک دانی کز درون / گفت خون آلود دارم در دل خون خوار خود
درنگر در حال خاموشی به رویم نیک نیک / تا ببینی بر رخ من صد هزار آثار خود
این غزل کوتاه کردم باقی این در دل است / گویم ار مستم کنی از نرگس خمار خود
ای خموش از گفت خویش و ای جدا از جفت خویش / چون چنین حیران شدی از عقل زیرکسار خود
ای خمش چونی از این اندیشههای آتشین / میرسد اندیشهها با لشکر جرار خود
وقت تنهایی خمش باشند و با مردم بگفت / کس نگوید راز دل را با در و دیوار خود
تو مگر مردم نمی یابی که خامش کردهای / هیچ کس را می نبینی محرم گفتار خود
کسی قابلیت شنیدن حرفهای این چنینی را ندارد مثل یاسین در گوش خر خواندن است
چند قبا بر قد دل دوختم / چند چراغ خرد افروختم
بس که بسی نکته عیسی جان / در دل و در گوش خر اسپوختم اسپوختن = بهم درآمیختن
شمس تبریزی هم مثل مولانا توان گفتن حقیقت را ندارد:
“راست نتوانم گفتن؛ که من راستی آغاز کردم، مرا بیرون کردند. اگر تمام راست گفتمی، به یکبار همه شهر مرا بیرون کردندی.” مقالات شمس تبریزی
یکی از این رموز اسم اعظم خدا است در احادیث اسلامی است که هر کس اسم اعظم خداوند را پیدا کند به مقامات بالای علمی خواهد رسید.
مسلمین شیعه معتقد هستند که اسم اعظم خدا در دعای سحر امام باقر (ع) است.
ایوب بن یقطین نامهای به امام رضا (ع) نوشت و از او خواست که درستی این دعا را بیان کند. امام به او نوشت:
آری این دعا، دعای امام باقر (ع) در سحرهای ماه رمضان است. پدرم از جدش امام باقر نقل کرد که: "اسم اعظم خداوند، در این دعا است. پس هرگاه دعا کردید، در دعا بکوشید؛ چرا که آن از دانش نهفته است و آن را جز از اهلش، از دیگران پنهان بدارید. منافقان، تکذیبکنندگان، و منکِران اهل آن نیستند و این، دعای مباهله است." (سید بن طاووس، اقبال الاعمال، ۱۴۱۷ ق، ص ۳۴۵۰)
حضرت باقر علیهالسلام میفرماید: «اگر میخواستم سوگند بخورم، قسم میخوردم که اسم اعظم خداوند در این دعا است. پس در هنگام خواندن خداوند با این دعا، جدیت و کوشش کنید؛ چون این دعا از علوم و حقایق پنهان و سربهمهر است. آن را از نااهلان؛ یعنی، منافقان و دروغگویان و منکران کتمان کنید و تنها بر شایستگان آشکار سازید» (سید بن طاوس، اقبال الاعمال، ص ۷۶)
در این دعا نوزده اسم خداوند ذکر شده و اولین اسم بهاء است:بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ اَللّهُمَّ اِنّی اَسْئَلُکَ مِنْ بَهاَّئِک بِاَبْهاهُ وَکُلُّ بَهاَّئِکَ بَهِیُّ اَللّهُمَّ اِنّی اَسْئَلُکَ بِبَهاَّئِکَ کُلِّهِ
حضرت بهاءالله میفرمایند:
"بنام خداوند یکتا کتابت در سجن حاضر و توجه الیه طرف المظلوم الذی دعا الکل الی الله المهیمن القیوم و صدر آن باین کلمهٴ مبارکه مزین بود اللهم انی اسئلک من بهائک بابهاه مشاهده در غفلت اهل فرقان نمائید مع آنکه از قبل فرمودهاند که اسم اعظم الهی در این دعا مذکور است و نزد صاحبان بصر بسی واضح و مشهود است که مقام ذکر اسم اعظم در اول و ابتدا بوده چه که مقدم بر اسماء و مبدأ و مطلع اذکار است و در صدر دعای مذکور واقع شده با وجود این جمیع انکار نموده و عارف بحق او نشدند بلکه فتوی بر قتلش دادند الا من حفظه الله بالحق و انقذه من بحر الاوهام انه لهو المقتدر القدیر" لوح میرزا عباس _ استراباد. حضرت بهاءالله, لوح مبارک دربارۀ اسم اعظم مائده آسمانی، جلد ۸ صفحات ۳۷۲ ناشر: موسسه ملی مطبوعات امری - ايران ۱۲۹ بديع
"بگو ای احبای من شما اطبای معنوی بوده و هستید باید بحول و قوه الهیه بدریاق اسم اعظم امراض باطنیه امم و رمد عیون اهل عالم را مداوا نمائید و شفا بخشید تا کل بشاطی بحر اعظم در ایام مالک قدم توجه نمایند و باید کل بقمیص امانت و ردآء دیانت و شعار صدق و راستی ظاهر و باطن خود را مزین نمائید تا سبب علو امر و تربیت خلق گردد این ظهور از برای اجرای حدودات ظاهره نیامده چنانچه در بیان از قلم رحمن جاری بلکه لاجل ظهورات کمالیه در انفس انسانیه و ارتقآء ارواحهم الی المقامات الباقیة و ما یصدقه عقولهم ظاهر و مشرق شده تا آنکه کل فوق ملک و ملکوت مشی نمایند" حضرت بهاءالله, کتاب اقتدارات - صفحه ۱۶۴
"بنام محبوب عالم
اي صادق كتابت در منظر اكبر حاضر و ملاحظه شد انشآء الله هميشه بنفحات الطاف مالك ايجاد مسرور و خرّم باشی، و آنچه از آيات استخراج اسم اعظم نمودی لدى العرش مقبولست طُوْبى لَكَ، و لكن اليوم اعظم از آن آنكه جهد نمائيد كه شايد غريقي را نجات دهيد يعنی مردهٴ را بمآء محبّت الهی زنده نمائيد و يا غافل يرا بسر منزل دانائی رسانيد، علوم اعداديّة لا يُسمن و لا يُغنی بوده، انشآء الله باخلاق الهيّه مزيّن باشی و بنفحات وحيش مسرور، و بامري كه حاصل آن مشهود است مشغول شو كَذلِكَ يَأْمُرُكَ رَبُّكَ الْعَلِيْمُ الْخَبِيْرُ." حضرت بهاءالله - امر و خلق - جلد ۳ صفحات ۵۲۶ ناشر: لانگنهاين - آلمان ۱۹۸۴ م
کان فسون و اسم اعظم را که من / بر کر و بر کور خواندم شد حسن
بر که سنگین بخواندم شد شکاف / خرقه را بدرید بر خود تا بناف
برتن مرده بخواندم گشت حی / بر سر لاشی بخواندم گشت شی
مولانا پی برده بود که اسم اعظم خدا "بهاء" است
ما بها و خونبها را یافتیم / جانب جان باختن بشتافتیم
چون مردم آن زمان آمادگی ظهور حضرت بهاءالله را نداشتند عکا را قبله نامیدن سرکشی میداند به مکه قناعت می کند
سرکش نشوم نه عکهام من / قانع بزیم که مکهام من
در این شعر مولانا از اینکه اجازه ندارد رمز خود را فاش کند کلافه است
چند زنیم ای کریم طبل تو زیر گلیم / چند کنیم ای ندیم مستی خود را نهان
بازرسید از الست کار برون شد ز دست / فاش بود فاش مست خاصه ز بوی دهان
ولی مولایش اجازه نمیدهد.
ای دل قلاش مکن فتنه و پرخاش مکن / شهره مکن فاش مکن بر سر بازار مرا
در جای دیگر.
هیچ مگو و کف مکن سر مگشای دیگ را / نیک بجوش و صبر کن زانک همی پزانمت
مولایش با خشم از او میخواهد که راز را فاش نکند.
بیش مگو راز که دلبر به خشم / جانب من کژ نگرستن گرفت
میگوید اجازه نیست که بگوید چیزی را که میتواند تورا از کفر نجات دهد.
دستور نیست جان را تا گوید این بیان را / ور نی ز کفر رستی هر جا که کفر آمد
میگوید خودت پیدا کن چون من دستور ندارم که بگویم
گوش را نزدیک کن کان دور نیست / لیک نقل آن به تو دستور نیست
در اینجا مولانا صبر ش تمام میشود و تصمیم میگیرد این راز را فاش کند.
راز تو فاش می کنم صبر نماند بیش از این / بیش فلک نمیکشد درد مرا و نی زمین
این دل من چه پرغم است وان دل تو چه فارغ است /آن رخ تو چو خوب چین وین رخ من پر است چین
میگوید اگر با افشای آن جهان بسوزد بگذار بسوزد چرا دل من بسوزد تا کی صبر کنم.
تا که بسوزد این جهان چند بسوزد این دلم / چند بود بتا چنان چند گهی بود چنین
من مست شدم و سر هزار ساله را فاش میکنم اگر نمیخواهی ببینی چشم ها را ببند و یا باز کن و خوب ببین.
سر هزار ساله را مستم و فاش می کنم / خواه ببند دیده را خواه گشا و خوش ببین
سر هزار ساله منظور دوره اسلام که طبق آیه مبارکه قرآن مجید سوره ۳۲ آیه پنجم هزار سال است
يُدَبِّرُ الْأَمْرَ مِنَ السَّمَاءِ إِلَى الْأَرْضِ ثُمَّ يَعْرُجُ إِلَيْهِ فِي يَوْمٍ كَانَ مِقْدَارُهُ أَلْفَ سَنَةٍ مِمَّا تَعُدُّونَ ﴿۵﴾
خداوند دینش را (اسلام) از آسمان برزمین میاورد و بعد از هزار سال از تقویم خودتان آن را بسوی خودش بر میگرداند.
دین اسلام تا وفات امام یازدهم در سال ۲۶۰ تکمیل شد هزار سال بعد سال ۱۲۶۰ هجری حضرت باب اظهار امر کردند.
مولایش وقتی عشق او را میبیند به او میگوید من یار و همنشین تو هستم و دستور میدهد نشانه مرا مگو.
شور مرا چو دید مه آمد سوی من ز ره / گفت مده ز من نشان یار توایم و همنشین
مولانا قبول میکند ولی از محبوبش میخواهد که به آتش عشقش آبی بزند تا بتواند این کار را انجام دهد
خیره بماند جان من در رخ او دمی و گفت / ای صنم خوش خوشین ای بت آب و آتشین
ای رخ جان فزای او بهر خدا همان همان / مطرب دلربای من بهر خدا همین همین
عشق تو را چو مفرشم آب بزن بر آتشم / ای مه غیب آن جهان در تبریز شمس دین
و یا هیزم به آتش عشق من مریز.
هلا بس کن هلا بس کن منه هیزم بر این آتش / که میترسم که این آتش بگیرد راه بالایی
در جای دیگر میگوید به شرطی ساکت میشود که او را نشوراند:
ساکن شوم از گفتن گر اوم نشوراند / زیرا که سوار است او من در قدمش گردم
مولانا مجبور است از فرمان اطاعت کند به موقع نور آفتاب او همه چیز را روشن میکند و خودش با آب و تآب میگوید.
فرمان کنم چو گفت خمش من خمش کنم / خود شرح این بگوید یک روز آن امیر
در جای دیگر.
ز عشق این حرف بشنیدم خموشی راه خود دیدم / بگو عشقا که من با دوست لا و لم نمیدارم
چو آفتاب برآمد کجا بماند شب / رسید جیش عنایت کجا بماند عنا
خموش باش که تا شرح این همو گوید /که آب و تاب همان به که آید از بالا
همینطور بهتر است خودش با زبان بیزبانی حرف بزند؛ چون زبان ما در مقابل او زبان نیست.
خامش که تا بگوید بیحرف و بیزبان او / خود چیست این زبانها گر آن زبان زبانست
در جای دیگر.
ای صد هزاران آفرین بر ساعت فرخ ترین / کان ناطق روح الا مین بگشاید آن اسرار را
میگوید هیچ نگو تا خودش انچه در ظهورات قبل نیامده بگوید.
دم مزن تا بشنوی زان آفتاب / آنچ نامد در کتاب و در خطاب
دم مزن تا دم زند بهر تو روح / آشنا بگذار در کشتی نوح
وعده های الهی انجام میشود و منتخب خدا بصورت انسان میآید.
آن پادشاه اعظم در بسته بود محکم / پوشید دلق آدم امروز بر در آمد