قلب و عشق
"هرچه گويم عشق را شرح و بيان چون به عشق آيم خجل باشم از آن"
"هرچه گويم عشق را شرح و بيان چون به عشق آيم خجل باشم از آن"
زهی عشق زهی عشق که ما راست خدایا / چه نغزست و چه خوبست و چه زیباست خدایا
از آن آب حیاتست که ما چرخ زنانیم / نه از کف و نه از نای نه دفهاست خدایا
یقین گشت که آن شاه در این عرس نهانست / که اسباب شکرریز مهیاست خدایا
به هر مغز و دماغی که درافتاد خیالش / چه مغزست و چه نغزست چه بیناست خدایا
جمال خداوند در روز الست عشق را بوجود آورد وآن را به انسان هدیه کرد حافظ خیلی زیبا این را شرح میدهد.
در ازل پرتوِ حُسنت ز تجلی دَم زد /عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
جلوهای کرد رُخَت دید مَلَک عشق نداشت /عینِ آتش شد از این غیرت و بر آدم زد
در انسان جایگاه عشق قلب انسان است که مقر خدا است. وقتی نطفه در رحم مادر شروع بهرشد میکند اولین عضوی که شکل میگیرد قلب او است.
حضرت بهاءالله میفرمایند :
"جمیع آنچه در آسمانها و زمین است برای تو مقرّر داشتم مگر قلوب را که محلّ نزول تجلّی جمال و اجلال خود معیّن فرمودم و تو منزل و محلّ مرا بغیر من گذاشتی چنانچه در هر زمان که ظهور قدس من آهنگ مکان خود نمود غیر خود را یافت اغیار دید و لامکان بحرم جانان شتافت و معذلک ستر نمودم و سرّ نگشودم و خجلت ترا نپسندیدم" (کلمات مکنونه) www.bahai.org/r/866110255
و در دل چراغی روشن کرده. میفرمایند:
"ای بيگانهء با يگانه
شمع دلت برافروخته دست قدرت منست آن را ببادهای مخالف نفس و هوی خاموش مکن و طبيب جميع علّتهای تو ذکر منست فراموشش منما حبّ مرا سرمايه خود کن و چون بصر و جان عزيزش دار" (کلمات مکنونه) www.bahai.org/r/810859404
در این غزل مولانا برای ادای سلام بدیدار حضرت بهاءالله در قلبش میرود. قلبش پراز نور او میشود. در آنجا حضرت محمد (عقل کل لقبی است که مولانا بحضرت محمد داده) و حضرت مسیح (روح) حضور دارند.
حلقه دل زدم شبی در هوس سلام دل / بانگ رسید کیست آن گفتم من غلام دل
شعله نور آن قمر میزد از شکاف در / بر دل و چشم رهگذر از بر نیک نام دل
موج ز نور روی دل پر شده بود کوی دل / کوزه آفتاب و مه گشته کمینه جام دل
عقل کل ار سری کند با دل چاکری کند / گردن عقل و صد چو او بسته به بند دام دل
رفته به چرخ ولوله کون گرفته مشغله / خلق گسسته سلسله از طرف پیام دل
نور گرفته از برش کرسی و عرش اکبرش / روح نشسته بر درش مینگرد به بام دل
نیست قلندر از بشر نک به تو گفت مختصر / جمله نظر بود نظر در خمشی کلام دل
جمله کون مست دل گشته زبون به دست دل / مرحلههای نه فلک هست یقین دو گام دل
قلندر. [ ق َ ل َ دَ ] (ص ، اِ) قلندر بر وزن سمندر عبارت از ذاتی است که از نقوش و اشکال عادتی و آمال بی سعادتی مجرد و باصفا گشته باشد و به مرتبه ٔ روح ترقی کرده و از قیود تکلفات رسمی و تعریفات اسمی دامن وجود خود را از همه درچیده و از همه دست کشیده به دل و جان از همه بریده و طالب جمال و جلال حق شده و بدان حضرت رسیده. “ لغتنامه دهخدا
"جمله نظر بود نظر" انسان به هیچ وجه نمیتواند خداوند را بشناسد این را خداوند یکتا گفته
" نک (اینک) به تو گفت" هرچه انسان بگوید نظر است در حقیقت مخلوق است نه خالق.
حضرت بهاءالله میفرمایند "عرفان عرفا و بلوغ بلغا و وصف فصها همه به خلق او راجع بوده و هست." منتخباتي از اثار حضرت بهاالله: صفحه ۴۸
مرحلههای نه فلک هست یقین دو گام دل
۹ به حروف ابجد "بهاء" اسم حضرت بهاءالله است شناسائی او به دو قدم دل میسر است.
حضرت بهاءالله میفرمایند:
"از تو تا رفرف امتناع قرب و سدره ارتفاع عشق قدمی فاصله قدم اوّل بردار و قدم ديگر بر عالم قدم گذار و در سرادق خلد وارد شو. پس بشنو آنچه از قلم عزّ نزول يافت"
(کلمات مکنونه) www.bahai.org/r/870389276
در نگاه مولانا، زاهد کسی است که خداوند را از ترس دوزخ عبادت میکند و عارف خدا را به خاطر عشق به او میپرستد. او تنها راه رسیدن به خدا را عشق میداند و خودش را طلایه دار قافله عشق.
عشق را از من مپرس از كس مپرس از عشق پرس / عشق در گفتن چو ابر درفشانست اي پسر
ترجماني من و صد چو منش محتاج نيست / در حقايق عشق خود را ترجمان است اي پسر
عشق كار خفتگان و نازكان نرم نيست / عشق كار پردلان و پهلوانست اي پسر
هرچه گويم عشق را شرح و بيان / چون به عشق آيم خجل باشم از آن
گرچه تفسير زبان روشنگر است / ليك عشق بيزبان روشنتر است
چون قلم اندر نوشتن ميشتافت / چون به عشق آمد قلم بر خود شكافت
عقل در شرحش چو خر در گل بخفت / شرح عشق و عاشقي هم عشق گفت
آفتاب آمد دليل آفتاب / گر دليلت بايد از وي رو متاب
و در جای دیگر نیز مولانا دین را «زنده بودن» به عشق میداند و معنایی خاص از دین ارائه میدهد به نام «دین عشق»
دین من از عشق زنده بودَنَست / زندگی زین جان و سر ننگ من است
عشق را وقتی میتوانیم بوجود بیاوریم که بوادی هفتم که همان مقام فنا است برسی:
عجب چیزی است عشق و من عجبتر / تو گویی عشق را خود من نهادم
بیا گر من منم خونم بریزید / که تا خود من نمردم من نزادم
خداوند عشق را در وجود ما به ودیعه گذاشته ما باید انرا در خودمان پیدا کنیم:
من دوش گفتم عشق را ای خسرو عیار ما / سر درمکش، منکر مشو، تو بُردهای دستار ما
واپس جوابم داد او، نی از توست این کار ما / چون هرچ گویی وا دهد، همچون صدا کُهسار ما
من گفتمش خود ما کهیم و این صدا گفتار ما / زیرا که که را اختیاری نبود ای مختار ما
همه کائنات عاشقاند و مست لقا:
همه اجزای عالم عاشقانند / و هر جزو جهان مست لقایی
ولیک اسرار خود با تو نگویند / نشاید گفت سر جز با سزایی
اگر این آسمان عاشق نبودی / نبودی سینه او را صفایی
وگر خورشید هم عاشق نبودی / نبودی در جمال او ضیایی
زمین و کوه اگر نه عاشق اندی / نرستی از دل هر دو گیاهی
اگر دریا ز عشق آگه نبودی / قراری داشتی آخر به جایی
تو عاشق باش تا عاشق شناسی / وفا کن تا ببینی باوفایی
عشق های بین انسانها را عشق صورتی مینامد:
هین رها کن عشقهای صورتی / نیست بر صورت نه بر روی ستی
آنچه معشوق است صورت نیست آن/ خواه عشق این جهان خواه آن جهان
آنچه بر صورت تو عاشق گشته ای / چون برون شد جان ،چرایش هشته ای ؟
صورتش برجاست این سیری ز چیست ؟/ عاشقا وا جو که معشوق تو کیست ؟
آنچه محسوس است اگر معشوقه است / عاشقستی هر که او را حس هست
چون وفا آن عشق افزون می کند / کی وفا صورت دگرگون می کند
و در جای دیگر.
“محل ایمان دل است که کتب فی قلوبهم الایمان و لکن میان زبان و دل تعلقی هست چون در دل مایه ایمان باشد زبان به تسبیح و تهلیل مشغول باشد آن مایه قوت گیرد چنانکه در گیاه آتشی ضعیف باشد به دمیدن قوت گیرد و آن آتش چون بالا گیرد و مدد یابد آن باد عین آتش شود همچنین چون در دل ماده ای باشد از نور هدایت و کلمه طیبه که بر زبان رانی آن نور بیفزاید که لیزدادوا ایمانا مع ایمانهم اما اگر در گیاه آتش نباشد جز خاکستر هرچند که دردمی جز غبار خاکستر برنخیزد”
مولانا "مجالس سبعه المجلس الاوّل"
تمام فلک در خدمت عاشقانند:
ز آه عاشق فلک شکاف کند / ناله عاشقان نباشد خوار
فلک از بهر عاشقان گردد / بهر عشقست گنبد دوار
نی برای خباز و آهنگر / نی برای دروگر و عطار
آسمان گرد عشق میگردد / خیز تا ما کنیم نیز دوار
بین که لو لاک ما خلقت چه گفت / کان عشق است احمد مختار
مدتی گرد عاشقی گردیم / چند گردیم گرد این مردار
چشم کو تا که جانها بیند / سر برون کرده از در و دیوار
در و دیوار نکته گویانند / آتش و خاک و آب قصه گزار
چون ترازو و چون گز و چو محک / بیزبانند و قاضی بازار
عاشقا رو تو همچو چرخ بگرد / خامش از گفت و جملگی گفتار
عشق باید از هر رنگی مثل رنگ هوا و هوس آزاد باشد رنگ عشق رنگ بیرنگی است:
عشقهايى كز پى رنگى بود / عشق نبود عاقبت ننگى بود
چونكه بيرنگي اسير رنگ شد / موسي با موسي در جنگ شد
عشق باید تمام وجود انسان را بگیرد:
اندر دل من دورن و بیرون همه او است / اندر تن من جان و رگ و خون همه اوست
اینجای چگونه کفر و ایمان گنجد / بیچون باشد وجود من چون همه اوست
هدف از عشق جذب یار است
عشق را با پنج و با شش کار نیست / مقصد او جز که جذب یار نیست
عشق در دفتر و درس مدرسه نیست.
عشق اندر فضل و علم و دفتر و اوراق نیست / هر چه گفت و گوی خلق آن ره ره عشاق نیست
شاخ عشق اندر ازل دان بیخ عشق اندر ابد / این شجر را تکیه بر عرش و ثری و ساق نیست
عقل را معزول کردیم و هوا را حد زدیم / کاین جلالت لایق این عقل و این اخلاق نیست
ویا.
که گوششان بگرفتست عشق و میآرد / ز راههای نهانی که عقل رهبر نیست