نظری اجمالی در این نوشتار
"گر یک ورق از کتاب ما برخوانی حیران ابد شوی زهی حیرانی
گر یک نفسی به درس دل بنشینی استادان را به درس خود بنشانی"
"گر یک ورق از کتاب ما برخوانی حیران ابد شوی زهی حیرانی
گر یک نفسی به درس دل بنشینی استادان را به درس خود بنشانی"
نوشتار حاضر با زبانی شاعرانه و عارفانه به بررسی مقام والای مولانا بهعنوان یکی از بزرگترین عرفای تاریخ میپردازد. هدف آن نشاندادن ارتباط بین آموزههای مولانا با مفاهیم عرفانی دیانت بهائی، و نیز روشن ساختن نقش شمس تبریزی در بیدار ساختن عشق در قلب مولانا میباشد. همچنین با ارجاع به اشعار، متون مقدس، و دیدگاههای فلسفی سعی در نقش مولانا در آمادهسازی بشریت برای ظهور حضرت بهاءالله است.
شمس چه کسی بود آیا یک انسان عارفی بود که با مولانا ملاقات کرد ویا فقط در رویاها و تخیلات مولانا وجود داشت. او مانند فرشتهای در کتاب دانیال نبی در تورات که دانیال را به وقایع آینده بشارت میداد بود.
از شمس تبریزی هیچگونه نوشتهای بجا نمانده تنها یکرشته مقالات از شاگردان او از کلاسهای این اواخر جمعآوریشده و به اسم "مقالات شمس تبریزی" منتشر شده بهخاطر تناقضات موجود در "مقالات شمس تبریزی" که نقدهایی جدی به برخی عبارات زشت، ناهنجار و مغایر با اصول اخلاقی وارد میکند. از دیدگاه این نویسنده، برخی از سخنان شمس برخلاف آموزههای اسلامی است و این احتمال مطرح میشود که این مقالات توسط دشمنان مولانا برای تخریب مقام بلند او بوده باشد.
این نویسنده بر آن است که مولانا هیچگاه دنبالهرو شخصیتی با چنین کجرویها نمیتواند بوده باشد؛ چون او خود را در مقابل خدا، قرآن و پیامبر، بسیار کوچک و فروتن میدید و اشعار او سرشار از معنویت و خلوص دینی است.
مولانا پس از ملاقات با شمس تبریزی تحولی عظیم را درون خود تجربه کرد. وی از یک فقیه کلاسیک عاشقی سرگشته شد. شمس با اندیشهها و شخصیت اسرارآمیزش، مولانا را به دنیای عشق الهی کشاند و باعث شد که مولانا بهسوی بیان عرفانی در قالب شعر روی آورد.
مولانا از مردم زمان خودش بسیار جلوتر بود و پس از تعمق در دریای کلمات الهی به رموز و اسراری آشنا شد که قادر نبود آنها را بیان کند و به گفته خودش بیان این رموز سرکشی بود و مردم زمانش آمادگی شنیدن این اسرار را نداشتند و گوش شنوا نبود.
در بیشتر اشعارش در دیوان شمس به خودش یادآوری میکند تا این رموز را فاش نکند و سکوت اختیار کند؛ چون جانش در خطر است و به قول خودش" زین باده شکافیده شود شیشه جانی" برای همین لقب خاموش یا خمش استفاده میکند.
در این نوشتار بهدرستی پیوندی میان فلسفه سهروردی و عرفان مولانا قائل شده است. در حکمت اشراق، نور اصل هستی و نماد حقیقت است. همین مفهوم "نور"، در اشعار مولانا و در بیان روحانی او نیز تکرار میشود. تلاشی بود برای احیای حکمت باستانی ایرانی که سهروردی آن را "حکمت خسروانی" مینامید. این کتاب به بررسی ساختار و مبانی حکمت اشراق میپردازد و پیوند آن را با حکمت خسروانی و عرفان ایرانی تحلیل میکند. تأکید بر نور بهعنوان جوهر هستی، روش شهودی در رسیدن به حقیقت، و بازخوانی اسطورهها و حکمت پیش-اسلامی ایران از جمله ویژگیهای اصلی این نظام فکری است.
خاک مقدس ایران گهواره سه مذهب بزرگ است پیامبران بزرگی چون میترا، زرتشت و بهاءالله بنیان گذاران این سه مذهب و حکمت خسروی هستند. پایه و رمز تمام آنها نور است.آئین میترا خورشید را که منبع نور است ودیانت زردشت آتش را که تولیدکننده نور و انرژی است و امر بهائی بهاءالله (نور خدا) است. این سه مذهب بینالمللی شدند. میترا شاید اولین پیامبری باشد که زن بود. مجسمههای که از او باقیمانده زنی است که تاجی از خورشید بر سر دارد. فرانسویها مجسمه بزرگی از او ساختند و به آمریکا هدیه دادند بنام مجسمه آزادی که در نیویورک است.
هر سه آیین بزرگ ایرانی – زرتشت، میترائیسم، و دیانت بهائی – بر نور بهعنوان مظهر خداوند تأکید دارند. آتش در دین زرتشت نماد پاکی و راستی است، همانگونه که نور در آئین بهائی نشانگر هدایت الهی است. مولانا نیز در اشعارش بارها نور، آتش و خورشید را به عنوان نماد جمال محبوب به کار برده است. نویسنده تطبیقی بین کارکرد نمادین آتش در تصوف و آئین بهائی انجام داده است. در تصوف، آتش نمایانگر عشق سوزان، فناء و دگرگونی است. در آئین بهائی، آتش نماینده نور هدایت و تطهیر معنوی است.
همانطور که پیروان مذاهب دنیا منتظر دو ظهور پیدرپی هستند مولانا هم بشارات و علامات برای این دو ظهور بیان میکند. گاهی به ظهور دو خورشید در آسمان "امروز چه روزی است که خورشید دوتا است" یا دو قیامت با هم "قیامت در قیامت بین" و یا "که امروز نیابت دو دیده است" و سرتاسر دیوان شمس ارادت خود را به شمس که همان شمس بها است نشان میدهد.
این نوشتار سپس به تفکرات و اندیشه مولانا و مقایسه آن با آثار بهائی میپردازد؛ مثلاً در مورد مفهوم قیامت و روز الست در عرفان و دیانت بهائی میپردازد.
برخلاف برداشت ظاهری از قیامت، دیانت بهائی آن را به معنای "ظهور پیامبر جدید" تفسیر میکند که تحولی عظیم در جهان و وجدان انسانی به وجود میآورد. به اعتقاد نویسنده، مولانا نیز بهنوعی به این ظهور و تحولات اشاره کرده است.
روز "الست" روزی است که خداوند از تمام ارواح بشری پیمان گرفت این میثاق، پایه شناخت الهی و پذیرش پیامبران الهی در هر عصر است. در نگاه عرفانی، روز الست در هر لحظه جاری است و انسان در هر انتخاب معنویاش باید به آن پاسخ دهد.
قیامت نزد مولانا صرفاً یک حادثه آخرالزمانی نیست، بلکه ظهور پیامبران جدید است که روح تازهای در عالم میدمند. همانطور که در دیانت بهائی، ظهور هر پیامبر بهمثابه قیامت دین قبل تلقی میشود، مولانا نیز پیامبران را "اسرافیل زمانه" میداند که با "بانگ حق" مردگان را بیدار میسازند. اشعاری مانند "ما بمردیم و بهکلی کاستیم / بانگ حق آمد همه برخاستیم" به همین معنا اشاره دارد.
در قرآن، روز الست لحظهای معرفی شده که خداوند از انسانها پرسید "الست بربکم؟" و همه پاسخ دادند "بلی". این روز از منظر عرفان و دیانت بهائی، استعارهای از شناخت الهی و پذیرش پیامبر عصر است. نگارنده تأکید میکند که این واقعه تنها یک اتفاق تاریخی نیست، بلکه در هر لحظه زندگی تکرار میشود.
تأکید بر شناخت مظاهر ظهور هم در قرآن و هم در کتاب اقدس، شناخت پیامبر زمانه و مطلع وحی، بالاترین وظیفه انسان دانسته شده است. در آثار بهائی آمده که اگر کسی مظهر الهی زمان خود را نشناسد، حتی اگر تمام اعمال خوب را انجام دهد، در گمراهی است. قرآن مجید و مولانا نیز بر این موضوع تأکید دارد:
«آن کس که چنین باشد با روح قرین باشد / در ساعت جان دادن او را طربی باشد»
در تحلیل مقام انسان مولانا در مثنوی و غزلیات خود به والایی مقام انسان اشاره دارد. انسان بهعنوان "آینه جمال الهی" و "نسخه اسرار الهی" شناخته میشود. همین مضمون در آثار بهائی نیز بارها تکرار شده، مولانا انسان را دارای قدرتی میداند که میتواند خاک را به گوهر تبدیل کند. این تبدیل با عشق الهی، سلوک عرفانی و هدایت پیامبران امکانپذیر است. مثلاً حضرت بهاءاله در کلمات مکنونه عربی میفرمایند:
"یا ابن الوجود صنعتک بأیادی القوّة و خلقتک بأنامل القدرة و اودعت فیک جوهر نوری فاستغن به عن کلّ شیء لأنّ صنعی کامل و حکمی نافذ لا تشکّ فیه و لا تکن فیه مریباًً" www.bahai.org/r/272950320
سپس در فصل توحید که شامل یگانگی خدا و بشر و پیامبران الهی است عقاید مولانا و دیانت بهائی نگاشته میشود. توحید یکی از اصول مهم تمام ادیان الهی است فهم آن از جهتی ساده و از طرفی بسیار پیچیده است. بهخاطر همین حضرت بهاءالله در هفتوادی، وادی توحید وادی چهارم است را بعد از وادیهای طلب عشق و معرفت قرار دادند. مؤمن تا از این سه وادی سخت نگذرد، توحید را درک نخواهد کرد.
مولانا از این هم فراتر میرود و توحید واقعی را در وادی هفتم که فنای محض است میداند، وقتی که از من و ما بگذریم و در ذات الهی فنا شویم که همان معراج است و هر مؤمنی هم مانند رسول اکرم میتواند به معراج صعود کند. مولانا معتقد است برای رسیدن به الله اول باید از لا گذشت.
در عرفان، معراج صرفاً رویدادی تاریخی نیست، بلکه تمثیلی از سیر و سلوک انسان کامل است. عارفان این سفر را نماد رهایی روح از قیدهای مادی و اتحاد با معشوق حقیقی میدانند. این معراج نه با پا، بلکه با دل و روح طی میشود. انسان باید از مراحل مختلف وجودی عبور کند: از نفس امّاره به نفس مطمئنه، از کثرات به وحدت، و از ظواهر به باطن.
اینجا مولانا تأکید دارد که معراج پیامبر نهتنها یک امر ویژه برای او بود، بلکه الگویی است برای هر کسی که بتواند از خود عبور کند، از "من" تهی شود و در "او" فنا گردد. این همان مفهوم "فنا فیالله" است که اساس سلوک عرفانی را تشکیل میدهد.
مولانا در توصیف معراج، از عناصر نمادینی چون نور، آتش، پرواز، خاموشی و فنا بهره میگیرد. او معراج را صعودی از تاریکی جهل به روشنایی معرفت میبیند، و پیامبر را نه فقط به عنوان رسول، بلکه به عنوان نمونهی انسان کامل معرفی میکند.
در آثار مولانا، معراج نهتنها یک واقعهئ الهی بلکه تجربهای انسانی و قابل تحقق برای هر عاشق و سالک راه حقیقت است. معراج نماد سفر روح به سوی اصل خویش، بازگشت به یار و دیدار با حقیقت مطلق است. این مفاهیم در دل عرفان مولانا، با شعر، حکایت، و تمثیل درآمیختهاند و روحی تازه به معنای معراج بخشیدهاند.
در مورد رقص سماع وآداب ورسوم و تاریخچه این رقص که اززمان پیش از اسلام در ایران رایج بوده در این نوشتار مورد بحث قرار گرفته رقص سماع، که یکی از زیباترین و عرفانیترین اشکال رقص در فرهنگ اسلامی–ایرانی و صوفیانه است، بخشی جداییناپذیر از طریقت مولویه به شمار میرود. این رقص توسط پیروان مولانا، به عنوان ابزاری برای رسیدن به حالتی از وحدت با خداوند انجام میشود. کلمه «سماع» به معنای «شنیدن» است و در این زمینه به شنیدن نغمههای الهی و حقایق باطنی اشاره دارد که سالک را از جهان مادی جدا کرده و به سوی عالم معنا هدایت میکند.
رقص سماع معمولاً در مجالس خاصی به نام «سماع» برگزار میشود که در آن درویشان لباسهایی خاص بر تن دارند: عبایی سیاه که نماد قبر است، کلاهی مخروطی به نام "سِرپُشت" که نماد سنگ قبر است، و دامن سفید و بلند که با چرخش به شکلی نمادین گسترده میشود و نمایشگر روح در حال تعالی است. حرکات چرخشی این رقص بسیار هماهنگ و منظماند، به طوری که درویش با دست راست بالا و دست چپ پایین به چرخش درمیآید؛ این حرکت نمادی از دریافت رحمت الهی از بالا و انتقال آن به زمین است.
در ساختار رقص سماع، جنبههایی از ریاضت نفس، تفکر عرفانی، و سلوک معنوی بهوضوح دیده میشود. هدف نهایی سماع، فنا در ذات الهی و دستیابی به نوعی بیخودی در عشق الهی است. در این حالت، سالک از خود و وابستگیهای دنیوی عبور میکند و به وحدت با معشوق ازلی، یعنی خداوند، میرسد. سماع را میتوان نوعی عبادت هنری دانست که از طریق موسیقی، شعر، و حرکت، جان و دل سالک را به سوی حقیقت سوق میدهد.
از نظر فلسفی، رقص سماع بازتابی از نظم و هماهنگی کیهانی است؛ چرخش درویشان به حرکت افلاک تشبیه شده و نشان میدهد که انسان نیز بخشی از این نظم الهی است. در آموزههای مولانا، عشق الهی محور همهچیز است و سماع تجلی همین عشق است. رقص در اینجا دیگر تنها یک حرکت فیزیکی نیست، بلکه تجلی روح در مسیر وصال است؛ آنگونه که شمس تبریزی میگفت، «اگر عشق نباشد، آسمان هم نچرخد».
در نهایت، سماع نهفقط یک آیین مذهبی بلکه پلی بین جسم و جان، زمین و آسمان، و ظاهر و باطن است. این رقص برای بسیاری از انسانها نهفقط یک تجربه عرفانی بلکه یک سفر درونی است که طی آن، انسان از طریق عشق و هنر به حقیقت میرسد.
عشق و قلب در آثار مولانا جایگاه ویژهای دارند و از ارکان اصلی عرفان و معنویت او به شمار میآیند. مولانا عشق را نیرویی الهی میداند که سرچشمهٔ همهٔ حرکتها و تحولات هستی است. در نگاه او، عشق پلی است میان انسان و خدا، و تنها از طریق عشق است که انسان میتواند به حقیقت وجود خویش پی ببرد. مولانا بارها در مثنوی معنوی و دیوان شمس از عشق به عنوان «آتش»، «نور» و «جان جانان» یاد میکند؛ نیرویی که جان را از قید و بندهای خاکی رها کرده و آن را به سوی آسمان میکشاند.
قلب در آثار مولانا جایگاه ظرفی را دارد که عشق در آن جای میگیرد. قلب در این معنا نه فقط عضوی فیزیکی بلکه مرکز شهود، الهام و دریافتهای معنوی است. مولانا باور دارد که تنها قلبی که از آلودگیهای دنیا پاک شده باشد، توان پذیرش عشق حقیقی را دارد. در جایی میگوید:
"عشق آن زنده گزین کو باقی است / که از این خاک برون چون ساقی است"
یعنی عشق حقیقی آن است که فناپذیر نیست و از سرچشمهای ماورایی برمیخیزد.
عشق در نگاه مولانا، عقل را نیز به چالش میکشد. او عشق را برتر از عقل میداند، زیرا عقل محاسبهگر و محدود است، اما عشق بیمرز و بیانتها. در اشعارش بارها میگوید که آنچه عقل نمیتواند بفهمد، عشق با یک نگاه درک میکند. عقل در بند قانون است اما عشق در پرواز آزادی. برای مولانا، عاشق کسی است که از خود گذشته و در معشوق فانی شده است. این فنا در عشق، نهایت سلوک معنوی و راه رسیدن به خداست.
در بسیاری از حکایات مثنوی، مولانا عشق را عامل تحرک، تحول و حتی رهایی از دردها میداند. او عشق را نهتنها در رابطهٔ انسان با خدا، بلکه در ارتباط میان انسانها نیز لازم میداند. قلبی که از عشق تهی باشد، از نظر او مرده است حتی اگر از نظر جسمی زنده باشد. بنابراین عشق برای مولانا نه فقط یک احساس، بلکه یک بُعد از وجود و حیات واقعی است.
در نهایت، قلب عاشق در جهان مولانا همواره در تپش و طلب است. این قلب هرگز ساکن نمیماند و همیشه در جست وجوی وصال است، اما زیبایی راه همین نرسیدن و همین عطش است. در نگاه مولانا، آنچه قلب را زنده نگه میدارد، همان شوق نهایی به دیدار است؛ دیداری که ممکن است در این جهان حاصل نشود، اما همین اشتیاق، روح را به بلندای آسمان میبرد.
در عرفان مولانا، تمنای رسیدن به مبدأ – یعنی خالق و معشوق ازلی – یکی از اساسیترین مفاهیم هستیشناسانه و انسانشناسانه به شمار میآید. این تمنّا، نه تنها موضوعی شعری، بلکه روح حاکم بر اندیشه و سلوک عرفانی مولاناست که در تمام آثار او، ازمثنوی معنوی تا دیوان شمس، حضوری پررنگ دارد. از نظر او، انسان بهسان جرقهای جداشده از آتش ازلی است که همواره در شوق بازگشت بآن سرچشمهٔ نوری و الهی میسوزد.
در آغاز مثنوی، نینامه مولانا با نالههای نی شروع میشود؛ نیای که از نیستان بریده شده و با سوزی جانکاه از فراق مینالد. این نی استعارهایست از روح انسان که از اصل الهی خویش جدا گشته و اکنون در تمنای بازگشت به آن منبع مطلق، در تپش و التهاب است. مولانا این تمنّا را در قالب شور عاشقانهای توصیف میکند که انسان را از وابستگیهای دنیوی رها کرده و به سوی وصال با معشوق حقیقی سوق میدهد.
از دیدگاه مولانا، تمنای رسیدن به مبدأ ، وسیله محرک سلوک عرفانی است. عاشق الهی باید از خویشتن خالی شود، از منیّت عبور کند و در آتش اشتیاق بسوزد تا به معشوق برسد. عشق الهی در نظر مولانا آتشیست که هر دلی را که در آن افتد، بیقرار و ناآرام میکند؛ و همین اشتیاق، انسان را به حرکت، تلاش، و دگرگونی معنوی وامیدارد.
مولانا همچنین تمنای مبدأ را در لایههایی از عشق زمینی بازتاب میدهد. او عشق انسانی را نردبانی برای درک و تجربهٔ عشق الهی میداند. در بسیاری از اشعارش، دیدار محبوب زمینی یا فراق او، نمادی از شوق روح برای رسیدن به محبوب حقیقی است. این تمثیلها سبب میشوند که حتی خوانندهٔ غیرعارف نیز بتواند تمنای عرفانی مولانا را از خلال تجربههای روزمرهٔ عشق درک کند.
در نهایت، تمنای رسیدن به مبدأ در آثار مولانا، تمنایی است بنیادین، زاییدهٔ فطرت انسان، و نیرویی که او را در جستجوی حقیقت، معنا، و کمال هدایت میکند. این اشتیاق نه خاموش میشود و نه با چیزی جز وصال الهی آرام میگیرد.